پارههای پیوسته/ خاطراتی از رحمتالله بیگانه
بخش هفدهم/
به من زندهگی دادی!
در سال ۱۳۶۴ خورشیدی، یکتن از کارمندان خدمات دولتی (خاد)، دوستم بود و نامِ خود را عبدالله میگفت.
عبدالله روزی به دکانِ ما در پل باغ عمومی آمد و در جریانِ قصه به من گفت: “همو استاد دارالحفاظ را میشناسی که حنان نام داره؟” گفتم: “منظورت قاری صاحب حنان است؟” گفت: … ادامه خواندن پارههای پیوسته/ خاطراتی از رحمتالله بیگانه
برای جاسازی نوشته، این نشانی را در سایت وردپرسی خود قرار دهید.
برای جاسازی این نوشته، این کد را در سایت خود قرار دهید.